ترانه : اندیشه صبح

دیدی گر تو این ایام سراید

پیغام فرست که وقت سحر امد

انگاه به سر بام برو

فریاد برار اخر به سر امد

 

افسوس که در دیده ما نیست

رنگ سحری در شب ما نیست

تا این دؤر دوار بگردد به کام

جان است که انگاه در بر ما نیست

 

گویند ستیزاز نفس عشاق عیان است

کو هم نفسان این که نهان نیست ( نفس نیست

گر دایره برداشتیم رقص چنان بود

حال که باز داشتیم تهمت دیو و ددان بود

 

تا که اندیشه صبح است

غافله به دزدان نسپار

این گران مایۀ عیار را

دیده به فردا بسپار

 

خواب گرم شیرین است

لیک بدان صبح اندیشه تو

گر چه در باد ه کم است

در  بر  ان  دگران  زهر  گران است

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد